سلام خوبین؟؟
خوش اومدین!
من آرزو هستم ملقب به آرزو البته بابام میخواست اسممو بذاره آرزو ولی اسممو گذاش آرزو دوستام صدام میکنن آرزو صدالبته آرزو راحتتره به نظرم قشنگ تر هم هس ولی چون شمایی میتونی ارزو صدام کنی!!!
کلش اینکه امیدوارم از وبم خوشتون اومده باشه...اگه نیومد بگین چرا نیومد(تو بخش نظرات)؟؟اصلاحات انجام میشه...
اگه اومد هم منو با عنوان وب بلینکین بگین با چی بلینکمتون!!
دیگه... دوستون دارم...بای!!!
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
خاطره خاصی نداشتم اما وبه دیگه باید آپید ...کلاس زبان فهیمه تموم شدااا(چه ربطی به من داره؟؟)
راسی پریشب به دلیل بدهی که مامانم به داداشم داشته مجبور شدیم محمدامین(همون داداشم دیه که 9 سالشه!)رو ببریم پارک تا یه کم از جیب مبارک مامی گرام خرج کنه تا دلش خنک شه و سرش گیج بره!!
خلاصه ماشینو برداشتیم و اول دنده رو زدیم یک بعد زدیم دو بعد زدیم سه داش میرسید به چهار که رسیدیم!!!(البته مامانم راننده بودهاااو بابام هم نیومده بود آخه بابام اصولا دلش نمیاد ببینه داره از وزن کیف پولش کم میشه....)
اونجا که رسیدیم فک بالا از فک پایین نیم متر فاصله گرفت!!
مامان:ااااااااااا همش چند روزه نیومدیم پارکا....چقد فرق کرده!!
محمدامین:فقط چند روز؟؟؟
مامان: حالا ....چندماه!
محمدامین:فقط چند ماه؟!!!!!
من:محمدامین گیر نده دیگه...منظور مامان 12 ماهه که برابره با 365 روز ...فرقی نمیکنه که!!!
مامان:
محمدامین:مامان من باید برم دسشویی!!!!
مامان:چی؟؟ما فقط نیم ساعت وقت داریم ...بابا الان خونه منتظره هنوز شام نخوردیم باید برم شام گرم کنم...اون وقت تو میخوای بری دسشویی؟؟
محمدامین:خب زود میرم بعد بریم بازی...
من:محمدامین مامان داره میگه نیم ساعت دستشویی رفتن تو که خودش 40 دقیقه طول میکشه!!!!
به هر حال...راه افتادیم از این سر پارک تا اون سر پارک پیاده روی کردیم تا داداش گرامی رف دستشویی.بعد دوباره از اون سر پارک تا این سر پارک اومدیم رفتیم قسمت بازیها....
محمدامین: مامان طبق برنامه ریزی من(!!!!!!!!!!!!!!!!!!)اول میریم استخر توپ ، بعد قصر بادی، بعد ماشین اتوماتیک، بعد...
من:کجا گازشو گرفتی صبر کن من موافق نیستم...
محمدامین:بیا حالا به توافق میرسیم!!!!!!!!!(چه زبونی درآورده نیم وجبی!!!)
من:پروفسور محمدامین ؟ با این برنامه ریزی شما اگه من هم بخوام بازی کنم باید یه هف هش سالی کوچیک شم!!
مامان:نمیشه که!باید یکیمون نیاد من که نمیشه (مامانم هر جا ماشین برقی ببینه نمیتونه جلو خودشو بگیره!!!) آرزو هم نمیتونه تنها منتظر بمونه...محمدامین وایسا اومدیم...!!!!!!!!
محمدامین و من:مامان!
مامان:خیلی خب برین بابا اصلا نخواسیم!!
کم مونده بود مامانم گریه کنه!!!!!
من و محمدامین وارد شدیم نشستیم تو ماشینا... یه پسری بود به نظر نجیب میومد فک کنم یه سه چهار سال از من بزرگتر بود با داداشش که حدود چهار سالش بود اومده بودن یه دور سوار شده بودن چون خوششون اومده بود دوباره پریدن بالا گفتن یه دور دیگه هم سوار میشیم یه دختری هم بود هم سن و سال محمدامین اون هم توی یه ماشینا نشست...خیلی خوب پس شد چهار تا ماشین:
من،محمدامین، پسره و داداشش،دختره
پسره که هیچ کاری نمیتونس بکنه به هیشکی نمیتونس بزنه جز داداش بیچاره من...
من هم دلم به حال دختره که کوچیکتر از خودم بود میسوخت نمیتونسم بهش بزنم با پسره هم به دلیل مسائل شرعی نمیتونسم کاری داشته باشم! واسه من هم میموند محمدامین...
دختره هم که نمیتونس به پسره بزنه...من هم ازش بزرگتر بودم بیچاره خجالت میکشید باز میموند محمدامین چون همسنش بود مشکل شرعی هم نداشت!!!
این وسط دو تا ماشینا افتادن به جووون محمدامین بیچاره ...خصوصا پسره چون میخواس داداششو بخندونه...و از اونجایی که توی مشهد هم موقع بازی ماشینی، ماشین محمدامین از همون اول خراب شده ونتونسه بود بازی کنه شدیدا دلم به حالش میسوخت!
فکری که به سرم زد:
مث یه بادیگارد هر جا محمدامین میرفت من هم پشت سرش میرفتم و اگه پسره میخواست به محمدامین بزنه ضربه به من هم منتقل میشد هیچ کاری نمیتونس بکنه و اگه فرصت گیر میاورد و میزد من هم محکم میزدم به ماشین محمدامین و ماشین محمدامین چنان می خورد به ماشین یارو که میپریدن هوا میومدن پایین...اینطوری شد که حسابی حال پسره رو گرفتم!!
محمدامین قصر بادی و چندجای دیگه هم رف ولی من شدیدا خوابم میومد واسه همین دیگه هیچ چی سوار نشدم...آهان توی محوطه قصر بادی پسر دایی فهیمه (حمید)رو هم دیدم ....فکر بد نکنیدااااا...سن محمدامینه!!!
راستی یه چیز خیلی مهم که وقتی رفتیم قسمت وسایل بازی دیدیم اونجا هم دبلیوسی داره و ما مث دیوونه ها راه افتادیم رفتیم اون سر پارک!!!
قراره یه قرار بذاریم با ریحانه فهیمه یه جایی بریم...!!!!!!!!
همین ...راسی دایی هادیم هم داره ازدواج میکنه البته هیشکی هنوز زنشو ندیده!!!واسه ماجرای عروسی دایی علی که دیه دیره اما احتمالا ماجرای عروسی دایی هادیمو بذارم.
تا ببینیم چی میشه...بازم سرتونو دردآوردم....شرمنده...خدافس همگی!!
اومدم توی این پست خاطرات کویر رو بذارم که با حضور محمدصادق و محمدامین همراه بود.
فاطمه رو هرچی تهدیدش کردم نیومد!!گف اولین روز ماه رمضونه حال ندارم بیام!!
آخه محمدصادق به اون کوچیکی که 11 سالشه روزه بود هیچیش نشد اون وقت فاطمه با اون همه ذخیره غذایی(!!!!!!) نمیتونه بیاد؟!!
بی خیال نباید با زبون روزه غیبت کنم!!
هر چی ساعت شیش و نیم راه افتادیم با بابام 3 تایی رفتیم محل حرکت ساعت ده دقیقه به هفت رسیدیم اونجا ساعت هفت حرکت کردیم... 3 تا مینی بوس تدارک دیده بودند....یکیش مردونه ،یکیش زنونه و یکی واسه بچه های کانون پرورشی فکری...
خلاصه راه افتادیم...چشتون روز بد نبینه یک ساعت تمام میرفتیم بالا میومدیم پایین...از ترن هوایی پارک بسیج هم بدتر بود بیچاره محمد صادق که اول هاش قرمز بود اما کم کم داشت سبز میشد!! داداشم محمدامین هم که بیچاره هیچی نمیگفت اما رنگش مث گوجه شده بود و آب از صورتش می چکید!!!!
تا بالاخره رسیدیم...شاید قلعه مرنجاب که از جاهای دیدنی آران و بیدگله رو بشناسید که هیچیش به اندازه چهارشنبه سوری هاش دیدنی نی...اون رو هم نشناسید دریاچه نمک قم رو که حتما میشناسید...به هر حال توی مسیر رفتن به قلعه مرنجاب ایست کردیم محلی به نام غول آباد...!!!
تنها افرادی که چادر آورده بودند ما بودیم برپا کردیم و وسایل رو بردیم داخل تا این کارا رو کردیم اذان گفته بودند...محمدصادق هم صبر نکرد تا نسکافه خنک شه...یه لیوان آبو یه نفس خورد محمدصادق از وسط های روز میخواس روزه اش رو باز کنه بالاخره روزه اش رو گرفت. بعد از افطار... صبر کنید بگم موقع افطار چه بلاهایی سر من نازل شد:
یه بار نصف شیشه نوشابه روی شلوار من خالی شد...چراغ قوه ای که به سقف آویزون بود خورد تو سر من...سس محمدصادق ریخت روی مانتوم با کف دست پرت شدم روی ریگ و....
بعد از افطار تلسکوپ ها برپا شد... سه تا تلسکوپ آورده بودند: یه دوچشمی ،یه دونه از انجمن،یکی هم مال آقای الف
چیزای زیادی رصد کردیم : کهکشان آندرومدا(زن به زنجیر کشیده شده)،مشتری و قمرهاش(البته مشتری 64 تا قمر داره ولی از روی زمین میشه اقمار گالیله رو که چهار تاس دید)،سحابی های( ( M33,M57,M13وچندتا خوشه هم دیدیم ...
محمدامین تا دلتون بخواد جلوی آقای الف مزه ریخت...آقای الف هر چی میگفت محمدامین یه چیزی روش می ذاشت...ظاهرا محمدامین از من هم باهوش تره!!!حسابی با آقای الف رفیق شده بودن!!!بین بچه های کانون(پسراشونو آورده بودن) یکیشون صدای خیلی خوبی داشت و اونجا یه دهن واسه همه خوند:گلپونه های وحشی و سلطان قلبها
در طول مدت رصد یه کلی رفتیم توی چادر برگشتیم...محمدصادق ار pointer (لیزری قوی که نورش به صورت خط بالا میرف و میشد به وسیله اون ستاره ها رو به دیگران نشون داد و صورت فلکی ها رو واسشون مشخص کرد)خیلی خوش اومده بود...گف وقتی بزرگ شم یکی واسه خودم میخرم !!!!
یه مدت هم کسی دور و بر تلسکوپ آقای الف نبود و ما هم 3 نفری افتادیم به جون تلسکوپه و هر چی رو که میخواسیم گرفتیمو رویت کردیم!!دیگه حدودا ساعت یک ربع به 1 بود که متوجه شدیم داریم از درد پا می میریم و برای اینکه از تلسکوپا دور نباشیم یه روفرشی آوردیم و انداختیم بغل تلسکوپ آقای الف و دراز کشیدیم (هر چند زن و مرد مختلط بود ولی اونجا اون قدر تاریک بود که نمیتونسی کفشت رو ببینی) من از بقیه ی اخترانی هایی که باهامون اومده بودن متنفر بودم ...دختراشون که بی ادب و خودخواه و مغرور پسرا هم که فامیلاشون بودن چیزی ازشون کم نداشتن هر چی میگفتی یه چیزی میپروندن بی ربـــــــــــــــط بی ربط ...کاملا مشخص بود میخواستن با پارازیت پروندن اعلام موجودیت کنند میرفتن سال سوم هاااا اما عقلشون از محمدامین هم کمتر بود...اصلا توضیحات رو نمی گرفتن!!
راسی در مورد بارش شهابی نگفتم ...البته بارش شهابی به معنای این نیس که شهابا مث بارون ببارن...ولی خوب توی هر ساعت چهل تا شون رو میشد دید...ساعتهای آخر که هر دقیقه یکیشون رد میشد...چون وبم علمی نیس زیاد نمیرم تو بحث نجومیش اگه سوالی داشتین جواب میدم . اوایل که فقط وقتی من سرمو مینداختم پایین جیغ دخترای حال به هم زن اون ور بلند میشد :
یعنی یه شهاب دیدیم شما که ندیدین!!
البته محمدصادق همه شهاب قشنگارو خود به خود میدید خداییش خیلی شانس داره هاا تا سرشو بالا میکرد یه شهاب پرنور دنباله دار ظاهر میشد!!!!!!!!!!!
بر میگردم به بحث افرادی که اومده بودن یکی از پسرا به همراه دوستاش زیادی مزه میپروند البته من هم حالشو گرفتم هااا حسابی باهم کل کل کردیم خصوصا وقتی که فهمیدم از الغدیره...یکی از بدترین مدرسه های کاشون که همه موقع همایش ازشون میترسن... كل كل توي ادامه مطلبه
در مورد برگشت هم که ساعت دو برگشتیم به محل حرکت و مامانم اونجا منتظرمون بود تا سحر بیدار بودیم بعد گرفتیم خوابیدم ...محمدصادق هم خونه ما خوابید. محمدامین و محمدصادق که ساعت1 بیدار شدن اما من تا 6 عصر خوااااابیدم!!
جووووون من ادامه مطلب هم بسرین هاااا کل کل من و یه الغدیری ویژه نامه اس هاااا خیلی جلبه ....حتما بسرین!!
البته واسه بعضی از بچه ها که کل تابسون،تابسون بود... منظورم بچه هایی مث نسرین، صدف و نگاره! واسه خودشون خوش میگذروننااا....اصلا نیومدن مدرسه!
از مدرسه بگذریم...
آهان یکشنبه عصر با فهیم رفتیم خونه ریحانه.
خیلی خوش گذشت دس ریحانه درد نکنه یک تدارکاتی دیده بوووود جاتون خالی!
بعد قرار شد دسته جمعی بریم نت .... این وسط ای دی اس ال ریحانه وقت گیر آورده بود کانکت نمیشد ما هم بی خیال شدیم رفتیم نشسیم غیبت کردیم!!
تازه جز فهیمه قرار بود زهرا و مینا هم بیان که به دلیل اعتراضات مکرر فهیمه به دلیل ناسازگاری با مینا دعوتشون لغو شد!
آخه یه بار نیس که این دوتا همدیگرو ببینن و نیفتن به جوووون هم!
دوشنبه هم کلاس فیزیک بود که من نرفتم. بیدار شدم هااااا... ولی حوصله نداشتم خودم زنگیدم به فهیمه گفتم نی میام!
دیروز هم که فیزیک و ریاضی داشتیم ...فیزیک که مث همیشه چرت بود ریاضی هم همینطور !
راسی جلسه قبل همه رفته بودن تخته پاک کن شسته بودن جز من. این جلسه من دیر تر از همه اومدم آقای خ به من گف برم تخته پاک کنو بشورم....من هم رفتم تو آبخوری و گرفتمش زیر آب و چون ترسیدم زیادی خیس بشه زیاد فشارش ندادم...
هیچی دیگه اومدم و تخته پاک کن رو دادم دس خ! ایشون هم شروع کرد به چلوندنش(راسی ما برای پاک کردن تخته از ابر استفاده میکنیم) مایعی نارنجی رنگ شروع کرد به ریختن از تخته پاک کن!
بچه ها زدن زیر خنده... آقای خالقی گف تو چجوری این تخته پاک کن رو شستی ...به نظرم نمی شستی بهتر بود!! بعد من هم زدم زیر خنده گفت نمیخواد گریه کنی حالا!!! عوضش آب هویج خوبی درس شد به نظر میاد شیرین باشه!!!!!!!!
البته بعد از یه مدت رنگ نارنجیه به صورت کرم در اومد و آقای خ گف با سنگ های کف پوش ست شده! تازه شده شیر هویج!
بعد از مدرسه هم که گرفتم خوابیدم ناهار هم نخوردم بعدازظهر تند تند ناهار و عصرونه و شامم رو مشترکا خوردم رفتم کلاس نجوم...
اونجا هم بدک نبودخوش گذش راسی فردا میرم کویر واسه رصد آخه شهاب بارونه فک کنم از تو شهر هم پیدا باشه شما هم ببینین بارش برساوشیه!
من به ریحانه و فهیمه هم گفتم بیان گفتن نه! محمدامین داداشم که حتما میاد ... محمدصادق دوست داداشم هم همینطور... می مونه فاطمه دختر عمه ام ... که خودش میدونه اگه نیاد من زنده اش نمیذارم واسه همین میاد....
راسی محمدامین 9 سالشه...محمدصادق11 و فاطمه هم 12 سالشه...
خاطرات کویرو مینویسم کار ندارین؟؟؟؟؟؟؟؟؟
راسی یه مژده ...میخوام واسه پست بعدی عکسای همایش 6 مدرسمون رو بذارم حتما بیاین ببینین فک کنم جمعه بتونم عکساشو آپ کنم منتظر باشین پلیز!
بااااای!!
پ.ن (طنز):
خداوندا ماه رمضان را همانند جام جهانی هر چهارسال یکبار و هربار در یک کشور قراربده و ما را در مرحله مقدماتی حذف بفرما!
مامان بابام 5شنبه همراه یکی از همکارای بابام که یه دختر سن من و یه پسر سن داداشم داره رفتن گردش من هم حوصله نداشتم موندم خونه مامان بزرگم!
شب هم همونجا موندم و فهمیدم که داییم با زنش قراره از تهران بیان.
البته مامان بابام جمعه هم با همون همکار رفتن یه جای دیگه صبح تا شبی گردش نامردا ناهار هم جوجه خورده بودن!
البته من که موندم بیشتر بهم رسید ...
چون داییم و نامزدش مهمون بودن هم کباب بود هم جوجه آخه زن داییم کباب دوس نداره!
من کل شبو نت بودم! آخه مفت بود دیگه به یه شب بی خوابی می ارزید!!!!!!!!!!
داییم خودش تهرانه نامزدش هم همینطور اما خانواده زن داییم اصفهانن نامزد کردن داییم هم واسه خودش ماجرایی بود اما شاید درست نباشه که من ماجرای اون رو بنویسم خودش بخواد وب میزنه مینویسه!!
اما خوب کل کلاس در جریان ماجراهای ازدواج دایی من هستند!
تاریخ عروسیشون هم 13 آبانه توی اصفهان...نظرسنجی هم به همین مناسبته!
اگه خبری از مدرسه میخواین هم باید بگم هییییییییچ!
در فکر طرح همایشم!
آخه همایش هر سال توی دبیرستان دخترونه و پسرونه تیزهوشان برگزار میشه! خیلی خوش میگذره...البته خیلی سختی داره مثلا واسه اینکه طرحت به نتیجه برسه باید خیلی بکوشی و استرس هم زیاد داره!
دبیرستان دخترونه تیزهوشان به فرزانگان و پسرونه به احسان معروفه.
از همایش به وقتش میگم واستون کل مدرسه یه ور همایش یه ور!
امروز شیمی فقط درس داده شدیم!!در مورد عربی هم که خود خانم ن دبیر عربی گف جلسه آخره.
اما بدبختی اینه که فرذدا هم باید بریم مدرسه واسه این که کلاس فیزیک داریم!
بدبختانه تر اینکه ما که ریاضی هستیم از ساعت شیش و نیم تا هشت و تجربیای نامرد از ساعت هشت به بعد کلاس دارن!!